چنگال داشتن. دارای چنگ بودن. کنایه است از نیرو داشتن: چنگ باز هوا ندارد کبک دل شیر عرین ندارد رنگ. مسعودسعد. ، چنگ داشتن از چیزی، دست بازداشتن از آن: بنادانی ز گوهر داشتم چنگ کنون میبایدم بر دل (سر) زدن سنگ. نظامی
چنگال داشتن. دارای چنگ بودن. کنایه است از نیرو داشتن: چنگ باز هوا ندارد کبک دل شیر عرین ندارد رنگ. مسعودسعد. ، چنگ داشتن از چیزی، دست بازداشتن از آن: بنادانی ز گوهر داشتم چنگ کنون میبایدم بر دل (سر) زدن سنگ. نظامی
در گرفتاری و سختی قرار دادن. در رنج و مشقت داشتن کسی یا چیزی. در مضیقه و تنگی داشتن. - به تنگ داشتن، به ستوه آوردن: بدو گفت ما را چه داری به تنگ همی تیزی آری بجای درنگ. فردوسی. - تنگ داشتن جنگ بر کسی، درمانده و عاجز کردن او را. عرصه را بر دشمن تنگ ساختن: به یک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ تو بر پلنگ شخ وبر نهنگ دریابار. عنصری. - تنگ داشتن جهان بر کسی، در زجر و سختی قرار دادن. در مشقت و تنگی نگه داشتن. آزار دادن. به ستوه آوردن: جهان تنگ دارند بر زیردست بر ایشان شودخوار، یزدان پرست. فردوسی. - تنگ داشتن خورش بر کسی، در سختی معیشت قرار دادن وی را: بر او بر خورشها مدارید تنگ مدارید کین و مسازید جنگ. فردوسی. - تنگ داشتن دل از کسی (به چیزی) ، غمگین و اندوهناک شدن از کسی (به چیزی). آزرده خاطر بودن از کسی (به چیزی) : سپه خواست کاندیشۀ جنگ داشت ز رستم بدانگونه دل تنگ داشت. فردوسی. شما دل به رفتن مدارید تنگ گر از چینیان لشکر آید به جنگ. فردوسی. رجوع به دلتنگ شود. - تنگ داشتن عرصه، تنگ داشتن میدان. دشوار و سخت گردانیدن کارزار بر کسی. راه گریز بستن بر کسی. در مضیقه قرار دادن کسی را: گر اجل پیش آید از شادی معلق می زند عرصه بر خصم تو از بس تنگ دارد روزگار. اثر (از آنندراج). رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
در گرفتاری و سختی قرار دادن. در رنج و مشقت داشتن کسی یا چیزی. در مضیقه و تنگی داشتن. - به تنگ داشتن، به ستوه آوردن: بدو گفت ما را چه داری به تنگ همی تیزی آری بجای درنگ. فردوسی. - تنگ داشتن جنگ بر کسی، درمانده و عاجز کردن او را. عرصه را بر دشمن تنگ ساختن: به یک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ تو بر پلنگ شخ وبر نهنگ دریابار. عنصری. - تنگ داشتن جهان بر کسی، در زجر و سختی قرار دادن. در مشقت و تنگی نگه داشتن. آزار دادن. به ستوه آوردن: جهان تنگ دارند بر زیردست بر ایشان شودخوار، یزدان پرست. فردوسی. - تنگ داشتن خورش بر کسی، در سختی معیشت قرار دادن وی را: بر او بر خورشها مدارید تنگ مدارید کین و مسازید جنگ. فردوسی. - تنگ داشتن دل از کسی (به چیزی) ، غمگین و اندوهناک شدن از کسی (به چیزی). آزرده خاطر بودن از کسی (به چیزی) : سپه خواست کاندیشۀ جنگ داشت ز رستم بدانگونه دل تنگ داشت. فردوسی. شما دل به رفتن مدارید تنگ گر از چینیان لشکر آید به جنگ. فردوسی. رجوع به دلتنگ شود. - تنگ داشتن عرصه، تنگ داشتن میدان. دشوار و سخت گردانیدن کارزار بر کسی. راه گریز بستن بر کسی. در مضیقه قرار دادن کسی را: گر اجل پیش آید از شادی معلق می زند عرصه بر خصم تو از بس تنگ دارد روزگار. اثر (از آنندراج). رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
دارای رنگ بودن: از آن عاشق به آتشهای رنگارنگ می سوزد که آن روی لطیف از هر نگه رنگی دگر دارد. صائب (از آنندراج). ، بهره و نصیب داشتن از چیزی. رنگ جستن. (آنندراج). رجوع به رنگ ذیل معنی بهره و نصیب شود: مرا دل ده که من سنگی ندارم ز تو جز خون دل رنگی ندارم. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). ز خون ما نگردد تیغ رنگین سلیم از ما کسی رنگی ندارد. محمدقلی سلیم (از بهار عجم). ز عشق رنگ نداری به دوست رو منما سرشک اگر ز رخت رنگ کهربا نگرفت. کلیم (از بهار عجم)
دارای رنگ بودن: از آن عاشق به آتشهای رنگارنگ می سوزد که آن روی لطیف از هر نگه رنگی دگر دارد. صائب (از آنندراج). ، بهره و نصیب داشتن از چیزی. رنگ جُستن. (آنندراج). رجوع به رنگ ذیل معنی بهره و نصیب شود: مرا دل ده که من سنگی ندارم ز تو جز خون دل رنگی ندارم. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). ز خون ما نگردد تیغ رنگین سلیم از ما کسی رنگی ندارد. محمدقلی سلیم (از بهار عجم). ز عشق رنگ نداری به دوست رو منما سرشک اگر ز رخت رنگ کهربا نگرفت. کلیم (از بهار عجم)
عار داشتن. (فرهنگ فارسی معین). تذمم. استنکاف. نکف. فخر. (از تاج المصادر بیهقی) : تو را ننگ باید همی داشتن به خیره همی چون کنی افتخار؟ ناصرخسرو. ننگ دارم که شوم کرکس طبع کز خرد نام همای است مرا. خاقانی. - ننگ داشتن از صفتی (کاری) ، از آن عار داشتن و آن را دون شأن و مغایر حیثیت خود شمردن و موجب سرشکستگی خود دانستن و از آن سر باززدن: گواژه که هستش سرانجام جنگ یکی خوی زشت است از او دار ننگ. بوشکور. از این ننگ دارد خردمند مرد تو گرد در ناسپاسی مگرد. فردوسی. ابر و دریا سخی بوند به طبع دستش از هر دو ننگ دارد و عار. فرخی. همی گفت از آنسان سپاهی به جنگ ز یک تن گریزان ندارید ننگ. اسدی. وینچنین چیز دیو باشد و من از چنین دیو ننگ دارم ننگ. ناصرخسرو. ننگ دار از آنکه همچون جاهلان بر طمع مال بر مدیح شاه یا میری قلم را تر کنی. ناصرخسرو. چونکه دارد از خریداریش ننگ خود کند بیمار و شل ّ و کور و لنگ. مولوی. به فتراک پاکان فروریز چنگ که عارف ندارد ز دریوزه ننگ. سعدی. بگو ننگ از او در قیامت مدار که این را به جنت برند آن به نار. سعدی. امثال تواز صحبت ما ننگ ندارند جای مگس است اینهمه حلوا که تو داری. سعدی. کسی ننگ دارد ز آموختن که از ننگ نادانی آگاه نیست. رافعی. ، شرم داشتن. خجل و شرمنده بودن. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود، خوار و حقیر بودن. (از ناظم الاطباء)
عار داشتن. (فرهنگ فارسی معین). تذمم. استنکاف. نکف. فخر. (از تاج المصادر بیهقی) : تو را ننگ باید همی داشتن به خیره همی چون کنی افتخار؟ ناصرخسرو. ننگ دارم که شوم کرکس طبع کز خرد نام همای است مرا. خاقانی. - ننگ داشتن از صفتی (کاری) ، از آن عار داشتن و آن را دون شأن و مغایر حیثیت خود شمردن و موجب سرشکستگی خود دانستن و از آن سر باززدن: گواژه که هستش سرانجام جنگ یکی خوی زشت است از او دار ننگ. بوشکور. از این ننگ دارد خردمند مرد تو گرد در ناسپاسی مگرد. فردوسی. ابر و دریا سخی بوند به طبع دستش از هر دو ننگ دارد و عار. فرخی. همی گفت از آنسان سپاهی به جنگ ز یک تن گریزان ندارید ننگ. اسدی. وینچنین چیز دیو باشد و من از چنین دیو ننگ دارم ننگ. ناصرخسرو. ننگ دار از آنکه همچون جاهلان بر طَمعْ مال بر مدیح شاه یا میری قلم را تر کنی. ناصرخسرو. چونکه دارد از خریداریش ننگ خود کند بیمار و شَل ّ و کور و لنگ. مولوی. به فتراک پاکان فروریز چنگ که عارف ندارد ز دریوزه ننگ. سعدی. بگو ننگ از او در قیامت مدار که این را به جنت برند آن به نار. سعدی. امثال تواز صحبت ما ننگ ندارند جای مگس است اینهمه حلوا که تو داری. سعدی. کسی ننگ دارد ز آموختن که از ننگ نادانی آگاه نیست. رافعی. ، شرم داشتن. خجل و شرمنده بودن. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود، خوار و حقیر بودن. (از ناظم الاطباء)